جدول جو
جدول جو

معنی هی ددار - جستجوی لغت در جدول جو

هی ددار
مدام، پیوسته، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مرکّب از: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار،
فرخی،
رجوع به دیدار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گدار = معبر، بی معبر.
- بی گدار به آب زدن، احتیاط نکردن. بی پروا به کاری پرداختن. رجوع به گدار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مدار، که مدار و نظم نداشته باشد:
ای مادر فرزندخوار
ای بی قرار ای بی مدار.
ناصرخسرو.
و رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گُ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری رشخوار. کنار راه مالرو عمومی جنگل به رشخوار. دامنه گرمسیر، دارای 120 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس و قالیچه بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
گنج، خزینه ای که بنا بروایت دینکرت گشتاسب یا دارا پسر دارا اوستا کتاب مقدس زرتشتیان را در دو نسخه بر یکصدوبیست هزار پوست گاو با مرکب طلا نویسانده یکی را در این گنج و دیگری را در خزینۀ استخر (دژنپشت) سپرد و چون اسکندر قصر شاهان را آتش زد، نسخۀ آخری را بسوخت و نسخۀ اولی را از گنج شاپیگان بیرون آورده امر کرد مطالبی از آن را که راجع به طب و نجوم بود به یونانی ترجمه کردند و سپس آن را هم بسوخت و اوستای زمان ساسانیان در قرون بعد از سینه ها جمع آوری شد، (ایران باستان چ مشیرالدوله ج 2 صص 1516 - 1517) (مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف دکتر معین ص 4)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
در اصل فعل امر از ’هش داشتن’ است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.
- هش دار دادن، خبر کردن. متوجه ساختن.
رجوع به هش داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ فَ)
آنکه یاد می کند و در خاطر می آورد و نگاهداری می کند برای یادآوری، و یاددارنده و باخبر و آگاه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی گدار
تصویر بی گدار
بی معبر، احتیاط نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیدار
تصویر بی دیدار
بی جمال، زشت
فرهنگ لغت هوشیار
دنباله دار. یا گندم و آرد پی دار. که ریع بسیار دارد صاحب ریع. یا گوشت پی دار. دارای قوت دارای پی و عصب
فرهنگ لغت هوشیار
درخت آلوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
بانگی که به واسطه ی آن شب پا، فرا رسیدن نیمه ی شب را به دیگر.، چاق پرمایه
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت توت، درخت ممرز در عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
شوهر دار زن که شوهر دارد
فرهنگ گویش مازندرانی